وى یکى از سران جنایتکار سپاه شام بود که با بىرحمى تمام بهقتل و غارت خاندان وحى در کربلا کوشید و با جنایات خود، روىجنایتکاران تاریخ را سفید کرد.
او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتى یقین کرد که کشته مىشودچنین لب به سخن گشود:
اى امیر! در کربلا سه تیر سه شاخه داشتم که آنها را با زهرآمیخته کرده بودم. با یکى از آنها گلوى على اصغر را که درآغوش پدرش بود. دریدم. با دومى هنگامى که امامحسین(ع)پیراهنش را بالا زد تا خون پیشانىاش را پاک سازد. قلبشرا نشانه گرفتم و با سومى گلوى عبدالله بن حسن(ع)را کهدرکنار عمویش بود. شکافتم.
مختار که جنایات حرمله را از زبان خودش شنیده بود تصمیم گرفتکه او را به سختترین شکل مجازات کند. براى روشن شدن چگونگىمجازات او حدیث زیر را مىخوانیم:
«منهال بن عمرو که از اهالى کوفه بود، مىگوید: براى انجامحجبه مکه رفتم. بعد از انجام مناسک حجبه مدینه رفته به حضورامام سجاد(ع)شرفیاب شدم. حضرت پرسید: حرمله بن کاهل اسدى چهکار مىکند؟
گفتم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دستهاى خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: «اللهم اذقهحر الحدید، اللهم اذقه حر النار» ; خدایا! داغى آهن را به اوبچشان. خدایا! داغى آتش را به او بچشان.
به کوفه بازگشتم. مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده بود. بعد از چند روز، به دیدار مختار شتافتم. او را در بیرون خانهاشملاقات کردم. به من گفت: اى منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم مانمىآیى و به ما تبریک نمىگویى و در قیام ما شرکت نمىکنى؟
گفتم: به مکه رفته بودم. باهم گرم صحبتشدیم تا به میدان«کناسه» کوفه رسیدیم. در آنجا مختار توقف کرد. فهمیدم که درانتظار کسى است. زمانى نگذشت که چند نفر نزد او آمده گفتند: اىامیر! بشارت باد که حرمله دستگیر شد. سپس دیدم چند نفر دیگرحرمله را کشان کشان نزد مختار آوردند. مختار با دیدن حرملهگفت: سپاس خداوندى را که مرا بر تو مسلط نمود.
سپس فریاد زد: الجزار الجزار; (یعنى آى قطع کننده)جزار حاضر شد. مختار به او روکرد و گفت: دستهاى حرمله را قطعکن. او چنین کرد. آنگاه فریاد زد: پاهایش را نیز قطع کن. جزارچنین کرد. سپس صداى مختار بلند شد: آتش بیاورید. آتش بیاورید.
طولى نکشید که با جمع کردن نىها آتشى شعلهور شعلههاى آتشزبانه مىکشید. حرمله را با دست و پاهاى بریده داخل آتشافکندند.
با دیدن این منظره گفتم: سبحان الله! مختار که به شگفتى منپى برده بود گفت: ذکر خدا خوب است ولى چرا تسبیح گفتى؟!
گفتم: در سفر حجبه محضر امام سجاد(ع)رسیدم. حضرت جویاى حالحرمله شد. وقتى برایش گفتم که او در کوفه زنده است، دستبهآسمان بلند نموده، فرمود: خدایا داغى آهن و آتش را به اوبچشان. اکنون شاهد به اجابت رسیدن دعاى امام هستم. مختارپرسید: آیا به راستى این سخن را از امام سجاد(ع)شنیدى؟ گفتم: آرى به خدا سوگند شنیدم. مختار از مرکب خود به زیر آمد و دورکعت نماز بجا آورد و سجدههاى طولانى انجام داد. آنگاه فرمود: على بنالحسین(ع) نفرینهایى کرد و خداوند نفرینهاى او را به دستمن اجرا نمود.